سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

سارا مامان بابا

خاطرات من از سارا

 سارا و بیماری زردی : روز دوم از مرخص شدن از بیمارستان بود که سارا من کم کم صورتش زرد شد و نگرانی های ما شروع شد ابتدا دکتر نفهمید بعد که روز بعد آزمایش دادیم متوجه شدیم که شدت زردی هم بالا رفته است سارا را به بیمارستان آزادی که عمویش هم در آنجا کار می کرد بردیم خیلی سخت بود در طول روز پدر و مادرم و عمویش سر می زدند ما در آنجا راحت بودیم به طوری که پدرم در اتاق ما را می زد و میگفت هتل سارا ؟ و لی شبها تنها بودم  بعد از سه روز بستری شدن سارا را به خانه آوردیم و دو باره آرامش برگشته بود بعد از آن پدر مادرم از پیش ما رفتند و خاله سپیده پیش سارا ماند روزها می گذشت و می گذشت و من در خانه مشغول بچه داری.   سارا و نفخهایش:سارا نمی ت...
24 مرداد 1390

تولد کسری جونی

این دو هفته گذشته برای ما و سارا روز های شادی بود.تولد کسری جونی روز پنج شنبه 21 بهمن جشن تولد کسری بود که ما صبح پنج شنبه با خانواده رفتیم قزوین.سارا توی را فقط می گفت داریم می ریم تولد کسری جونی تپل و مپل .کلی شاد بود و توی ماشین می رقصید و شعرها رو تکرار می کرد.جدیدا همین که سوار ماشین می شین می گه اهنگ بذار اون هم نازی جون ناز نکن رو می خواد و بعد بعضی از قسمتهای اهنگ رو تکرار می کنه و جالبه حتی موسیقی رو هم تکرار می کنه. خونه کسری جونی حسابی تزیین شده بود و کسری هم داشت به همه چیز دست می زد و به عبارتی خراب کاری می کرد.حسابی این پسر شیطون و دوست داشتنی هست . من به شخصه خیلی دوستش دارم و از کارهاش لذت می برم.تولد با اومدن بابابزرگ...
24 مرداد 1390

سال نو مبارک

سلام بعد از چند ماه.کلی در گیر بودم و فرصت نوشتن نداشتم ولی حالا که سال جدید شده اومدم سری بزنم و سلامی بگم.دلم برای همه شما تنگ شده بود.امسال عید ما سه روز زود تر شروع شد چون منتظر بودم تا اتوبان رشت ـ قزوین باز بشه و ما هم رهسپار دیار زیبایی های بینهایت لاهیجان بشیم.سارای ما سال ۸۹ رو خوب شروع نکرد چون بیماری ابله مرغون به سراغ این خوشکل بابا اومده بود و صورت زیباشو پر از جوش های قرمز کرده بوده .سارا جون خیلی عذاب کشید تا این دوره رو به پایان رساند و حدود یک کیلو از وزنش رو از دست داد وهنوز هم صورتش پر از جوش های درحال ترمیم هست.امسال اما خبر خوش هم به سارا رسید اونم اومدن یه پسر کاکل زری به اسم کسری به خونواده ما بود نه سارا داداش نداره ...
24 مرداد 1390

سارا در سال 90

طبق معمول  من دیر اومدم خاطرات سارا رو بنویسم.نوشتن همیشه برام سخت بوده وهست ولی حرف زدن برام راحته.اگه بخوام از سارا حرف بزنم چیزای زیادی برای گفتن دارم که خیلی هم لذت بخشه برام.بعضی روز ها خیلی دلم براش تنگ می شه  به طوری که میخوام مرخصی بگیرم و برم باهاش بازی کنم و شادش کنم .بعضی روز ها کنارم هست ولی ازکارهاش عصبی می شم و وقتی اشک رو توی چشمش می بینم که از عصبانیت وناراحتی من ناراحت شده ،ناراحت می شم و گریه ام می گیره.خیلی بهش وابسته شدم و شبی که مجبورم از اون دور بمونم برام تمام نشدنیه. امسال عید رفتیم خونه پدر بزرگهای سارا و موقع شب تحویل خونه باباجونی بودیم و سارا اون ساعت از خواب بیدار شد و با شادی هاش و مبارک گفتن هاش ...
24 مرداد 1390

ازدواج دایی سجاد

سارای ما یه دایی داره که بلاخره از خر شیطون پایین اومد وازدواج کرد.البته باید یاداور بشم اقا سجاد ما اونقدر هم بی دست و پا نبود که منتظر حرکت بابا ومامانش بشه بلکه خودش برای خودش آستین بالا زده بود و به حمدالله دختر شایسته و خوبی رو انتخاب کرده بود و پس رایزنی های اولیه توسط ما روز ۲ اسفند مصادف با میلاد رسول مراسم بله بران انجام شد که طی اون صورت تعهدات اقا داماد رو به عروس خانم ثبت نمودند.از فردا نیز به همراه سارا و باباجونی و مامان جونی و خواهران عروس و داماد و البته مامان سمیه برای خرید وسایل مورد نظر عروس برای سفره عقد و لباس عقد و البته حلقه و سرویس طلا برای عروس خانم رهسپار بازار لاهیجان و بعد هم رشت شدیم.سارای ما حسابی از بازار گردی...
24 مرداد 1390

پارک ارم

روز ها از پی هم می گذرند و سارا بزرگ تر و شیرین تر می شه.این روز ها وقتی دنبالش مهد می رم از دوستاش که مثلا رفتند پارک می گه و به دوستاش پز لباس ها و وسایل خونه و اسباب بازی هاش رو می ده.سارا برای بزرگ شدن عجله داره .هر روز دست هاش رو می زنه به سقف ماشین و می گه ببین بابا شهرام من بزرگ شدم .دم در خونه برق راه پله رو روشن می کنه و می گه من بزرگ شدم.یادم می اد وقتی برای اولین بار بلند شده بود و تونسته بود روی پا هاش بمونه چقدر ذوق زده بود حالا با روشن کردن برق راه پله خوشحاله.این رسم روزگاره که پدر و مادرها پیر می شن و بچه ها جوان و بزرگ. بابا شهرام شب چهار شنبه خونه نبود و سارا پیش مامان و خاله ها بود و به قول مامان دختر خیلی خوبی بود ومامان...
10 مرداد 1390
1